تنهایی ...........
تنهایی ...........همیشه با من بوده . گویی خیال دست برداشتن از سر من را ندارد.
شدم ادمی که هرروز در حال تلاشه برای غلبه بر این احساس نابود کننده ...........
و اما کم میاره...و می دونه کجای کارش می لنگه اما تلاشی نمی کنه...یاشاید به اندازه ی کافی نمی کنه.
واقعیت ها جلوی چشمم رژه می رن و من خودم زدم به ندیدن.....شاید جرات رویارویی باهاشون ندارم..
خسته شدم از تظاهر به همه چیز......................
باید اماده شم......باید خودم بسازم........برام دعا کن..........
این روزها دیگه کسی روندارم که باهاش بتونم حرف بزنم و اون هم بتونه درکم کنه.