ایستگاه اول(کودکی من)
یک روز تصمیم گرفته شد من به این دنیا بیام.معبودم این طور برای من مقدر کردومن باید مطیع می بودم.دارم فکر می کنم اگر می خواستم /یعنی اگر با خودم بود بازم به این عرصه ی خاک پا می نهادم.به هر حال با قبول آنچه بر من مقدر شده بود پا گذاشتم در اولین ایستگاه از ایستگاههای زندگانیم و این یه آغاز بود.یه آغاز دشوار.آغازی برای رویارویی با تمامی آنچه در این دنیا باید یا انها روبه رو می شدم............
ایستگاه اول(کودکی من)
دوران خوبی بود.(رها از تمامی قید و بند های زندگی/رها از تمامی زشتی ها /سوار بر بال فرشته/دوستی با خدا/پاک و آسمانی/دوران غرق شدن در تمامی رویاهای رنگین کمانی)
یادمه همیشه با دوستام تو کوچه بازی می کردیم.(خاله بازی/گرگم به ها/هفت سنگ/فوتبال)خدایا باورم نمی شه چه قدر سریع دیر می شه!!!!!!!!!!!!
انگار همین دیروز بود........................................
وقتی به اون دوران فکر می کنم بیشتر زیباییها و خوبیاش یادم میاد و خیلی کم بدی ها.
مادرم برام تعریف کرده وقتی خیلی کوچیک بودم نزدیک بوده از پشت بام خانه بیفتم پایین و شاید آن واقعه می تونست پایانی برای یک آغاز باشه.اما شاید خدا به دل مادرم رحم کرده ومن را نبرده.شاید اگه با خودم بود همون موقع می رفتم.شاید نا سپاسی باشه اما خب اگه همون موقع رفته بودم می شدم یه فرشته ی کوچیک تو اون دنیا.
دارم فکر می کنم اولین چیز از آن دوران که در خاطرم میاد خواهرمه.این که چه قدر دوستش داشتم .هر جا می رفت من با خودش می برد.خیلی بهش وابسته بودم یادم وقتی قرار بود از خونمون بره چه قدر براش گریه کردم باورم نمی شد.مثل بهت زده ها شده بودم.چه قدر تلخ بود آن روز.الانم که به یادش میفتم بغضم می گیره.
اما دوران خوبی بود کودکیام.یادمه ادعای پسر بودنم می شد .مثل پسرا لباس می پوشیدم .موهام برخلاف خواست مامانم همیشه پسرونه می زدم.خندم می گیره یادش میفتم.خیلی احساس قدرت می کردم دراین برهه ازندگیم .اما این دوره زود گذشت بعدش تبدیل شدم به یه دختر خجالتی.کم حرف و احساساتی.درسته یه دوره ی بد بود خیلی بد و فکر می کنم تضادهای زندگیم از همون جا آغاز شد.شاید هنوزم یه آدم متضادم.(گاه باقدرت و مقاوم و گاه احساساتی و ضعیف).