مداد سارا
(حسادت کودکانه)
چه قدر وقتی به سارا نگاه می کرد احساس بدبختی می کرد/سارا دختر پولدار کلاس /دختر فرش فروش معروف شهر/با چشمای قهوه ای روشن /وپوست سفیدش/درست مثل شاهزاده هایی که مادر بزرگ تو قصه هاش براش تعریف کرده بود.دختری که هر وقت اراده می کرد مالک هر چیزی که می خواست بود.بعضی وقتا از خودش می پرسید چرا سارا هر چیزی که می خواست می تونست داشته باشه /اما اون هنوز کفش های دو سال پیشش رو می پوشید/یادشه وقتی با پدرش رفته بودن برای خرید/پدرش براش کفشی رو گرفته بود که 2سایز از اندازه ی واقعیه پاش بزر گتر بود /وقتی کفشا رو پاش کرد پا های کوچیکش تو کفشا گم شد!!!!
همیشه همینطور بود /همیشه هر چیزی که پدر براش می خرید 2یا3سایز از خودش بزرگتر بود./پدرش کارمند ساده ی یه شرکت بود با یه حقوق نا چیز/تو عالم بچگی تو عالم تخیل گاهی آرزوی داشتن یه چوب جادویی رو می کرد یه چوب جادویی درست مثل اونایی که جادوگرا تو قصه ها داشتن!/با خودش می گفت اگه من از اون چوبای جادویی داشته باشم می تونم همه ی آرزوهام بر آورده کنم/و دیگه مجبور نخواهم بود کفشای بزرگتر از پاهام رو بپوشم که همش بخورم زمین وجلوی بچه ها خجالت بکشم/
اون روز در کلاس دخترک پولدار کلاس باز داشت مثل خیلی روزای دیگه فخر فروشی می کرد.داشت مداد تازه ای رو که مامان جونش به تازگی براش خریده بود به بچه ها نشون می داد و به قولی فخر فروشی می کرد /بچه های کلاس اکثرا از طبقه ی متوسط جامعه یا حتی ضعیف بودن و دیدن چیزهای رنگارنگی که سارا به کلاس می آورد مثل دیدن خوابهای رنگی بود/گویی پرنس کلاس خودش به خوبی به این مسئله آگاهی داشت و از این جهت کمال لذت و فیض را می برد.اون روز دیگه نتونست رفتار فخر فروشانه ی شاهزاده رو تحمل کنه وقتی زنگ خورد وهمه رفتن برای زنگ تفریح تو کلاس موند با ترس و لرز رفت پای کیف سارا /جامدادیش در آورد از شدت هیجان عرق کرده بودو تند تند نفس می زد مدام پشت سرش رو نگاه می کرد مبادا کسی داخل کلاس بشه و اون در حال ارتکاب این عمل زشت ببینه/با سرعتی باور نکردنی مداد قشنگ رو برداشت و داخل جیب رو پوشش پنهان کرد و جامدادی روبا عجله در کیف سارا گذاشت وکیفش رو سر جاش بر گردوند/در همین حال زنگ خورد دوید سمت نیمکتش که آخر کلاس بود در حال دویدن پاش گیر کرد به یکی از نیمکت ها و خورد زمین صدای آخ گفتنش بلند شد اما مجالی برای گریه کردن نداشت سریع بلند شد ولنگان لنگان رفت سمت نیمکتش در انتهای کلاس/از عملی که انجام داده بود احساس شعف می کرد /البته در ابتدای کار و قتی بچه ها به کلاس برگشتن کم کم ترس لو رفتن عملی که انجام داده بود جای شادمانیه اولیه رو گرفت/اگه سارا متوجه می شد او این کا رو انجام داده به همه می گفت:که شاگرد اول کلاس دزده واون وقت آبروی او و شاید حتی آبروی خانوادش می رفت و شاید حتی او ن به زندان می انداختن!!!!!!!!!! ولی مگه چند سالش بود فقط ده سال.خوشبختانه سارا در اون زنگ متوجه ی گم شدن مداد عزیزش نشد و مینا که در تمام مدت کلاس با افکار وحشتناک والبته وجدانش در گیر بود بلافاصله وقتی زنگ خورد مد اد رو به کیف سارا برگردوند وبا وجدانی راحت به حیاط مدرسه رفت.